محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

نفس مامان و بابا

محمدپارسا در فروشگاه

امروز18مهر هست و تو دیگه ماشالاه اونقدر بزرگ شدی که داخل چرخ خرید بشینی.منم کلی ذوق کردم و از اولین تجربت عکس گرفتم. چند قدم جلوتر نرفته بودیم که یهو جیغت رفت هوا.آخه حس کنجکاویت گل کرد ودستتو لای میله ها فرو کرده بودی ونمی تونستی بیرون بیاری.داشتم سعی می کردم دستتو در بیارم که چندتا از دخترای فروشنده به کمکم اومدن و کلی نازت کردن و ادا اطوار واست در آوردن تا تو بخندی و نترسی. ...
18 مهر 1392

جشن دندونی محمدپارسا جان

جشن دندونی محمدپارسا جون جمعه12 مهر92 تقریبا مصادف با تولد هشت ماهگیش به خیر و خوشی برگزار شد.از کسانی که به ما افتخار دادن تشکر می کنم و کسانی هم که تشریف نیاوردن و منو خیلییییییی ناراحت کردن...بگذریم! اولین مروارید پسرگلم 92.6.29 وقتی که داشتم بهش شیربرنج می دادم رویت شدو من ذوق زده از همون روز شروع کردم به برنامه ریزی.دلم می خواست یه یادگاری خوب واسه پسرم بمونه وقتی بزرگ شد از دیدن فیلمش لذت ببره.نمی دونم تا چه حد موفق بودم. عکس در ادامه مطلب ما اینطوری به مهمونامون خوش آمد گفتیم از این دوتا شعر خوشم میومد در سایز A3 چاپ کردم     ...
16 مهر 1392

کی میدونه؟!

کی میدونه چرا هر وقت پسرمو با مشقت بسیار بعد ٢ ساعت می خوابونم تا به کارهام برسم همسایه دیوار به دیوار ما شروع می کنه با دیلر دیوارشو سوراخ می کنه و زحمت هامو به باد میده.می خوام سرمو بکوبم به دیوار.فکر کنم دیگه دیوار خونش به شکل آبکش شده باشه. واسش وقت و زمان نداره یعنی ساعت ١٢ شب و ٣ بعدازظهر هر وقت که دوست داشته باشه این کارو می کنه.پنجره هاش دوجداره هست.نکنه فکر می کنه چون پنجره دو جداره داره هیچ صدایی از دیوارهم رد نمیشه!خدایا چیکار کنم؟!
15 مهر 1392

روز اول دبستان

همه روز اول مدرسه رو یادشون هست.این روزا واسه خیلی ها خاطره ساخته .همون طور که منم هنوز روز اولی که پا مدرسه گذاشتم رو یادمه. از روزهای قبل به مامانم سفارش می کردم.مامانی رفتیم مدرسه تو پشت در منتظر من بمون یه وقت نری خونه. وقتی من تعطیل شدم باهم میایم خونه. یادمه توی راه هم بهش سفارش می کردم پشت در بمونی...من و دو تا از دوستام که در همسایگی ما بودن به همراه مادرهامون به مدرسه رفتیم.یادش بخیر فکر می کردیم دیگه خیلی بزرگ شدیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم پشت سرمونو نگاه نکردیم اصلا یادمون رفت با مادرهامون خداحافظی کنیم!دوان دوان رفتیم داخل.رفتیم کلاس و مارو بر حسب قد روی نیمکت نشوندن.من و دوستم اکرم کنار هم روی نیمکت ردیف دو نشست...
1 مهر 1392
1